وبلاگ شخصی ابراهیم کروبی
دالان
جمعه 8 دی 1398برچسب:, :: 14:20 :: نويسنده : ابراهیم کروبی

حکایت  گریه دار

 

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.
الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود،
ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید.
هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.
ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد ، که استراحت کند.
در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد .
وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.
به ناچار خودش برگشت پایین .
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده،
بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد .
و ملا نصر الدین گفت:
لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع برسد هم انجا را خراب می کند و هم خود را به کشدن می دهد!!!!@@@

 

  جالب اما؟؟!!

 

یک روز صبح در کشور آلمان مردمی که برای خرید شیر آمده بودند ، در کمال تعجب دیدند شیری که تا دیروز 1 یورو فروخته میشد ، امروز 1.5 یورو عرضه میشود . هیچ کس سرو صداو اغتشاشی نکرد اما ، هیچ کس هم شیر نخرید.

بطری های شیر به کارخانه مرجوع شد و همان شب آنگلا مرکل از تلویزیون رسمی آلمان بصورت زنده از مردمان کشورش بابت این گرانی عذر خواهی کرد و از فردا شیر دوباره به قیمت 1 یورو توزیع شد ...!!!!

یک روز صبح در کشور ايران
یک روز صبح در کشور ايران مردمی که برای خرید شیر آمده بودند ، در کمال تعجب دیدند شیری که تا دیروز 350 تومان فروخته میشد ، امروز 750 تومان عرضه میشود . همه کس سرو صداو اغتشاشی كردند اما ، همه هم شیر خریدند و حتي از نياز روزانه نيز بيشتر خريدند !!!

پاكت های شیر به کارخانه مرجوع نشد و همه به فروش رسيد حتي در بازار ناياب نيز شد و فرداي همان روز مجددا قيمت شير افزايش پيدا كرد و به 1350 تومان رسيد و همچنان مردم خريدند و كسي هم عذرخواهي نكرد و شير نيز توزيع شد .....!!!!!!!

پسر  ک بیکار

 

 ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻬﺎﻱ ﺩﻭﺭ ﭘﺴﺮﻱ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﭘﺪﺭﺵ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﻛﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﻲ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﺪ . ﺍﻳﻦ ﭘﺴﺮ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻛﻠﻴﺴﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﻣﺤﻞ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﺗﻜﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﺮﻣﺮ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﻴﺎﻁ ﻛﻠﻴﺴﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻴﭻ ﻧﻤﻲ ﮔﻔﺖ . ﺭﻭﺯﻱ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﺍﻱ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﻠﻴﺴﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮﻙ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﻜﻪ ﺳﻨﮓ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻴﭻ ﻧﻤﻲ ﮔﻮﻳﺪ . ﺍﺯ ﺍﻃﺮﺍﻓﻴﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﺮ ﭘﺮﺳﻴﺪ . ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﻣﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺣﻴﺎﻁ ﻛﻠﻴﺴﺎ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﻜﻪ ﺳﻨﮓ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻴﭻ ﻧﻤﻲ ﮔﻮﻳﺪ . ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﺩﻟﺶ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺴﺮﻙ ﺳﻮﺧﺖ . ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ » : ﺟﻮﺍﻥ، ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺑﻴﻜﺎﺭ ﻧﺸﺴﺴﺘﻦ ﻭ ﺯﻝ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩ ﻛﺎﺭﻱ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻛﻨﻲ ﻭ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯﻱ «. ﭘﺴﺮﻙ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺣﻴﺮﺕ ﺯﺩﻩ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ، ﻣﺼﻤﻢ ﻭ ﺟﺪﻱ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺍﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺤﻜﻢ ﻭ ﻣﺘﻴﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ » : ﻣﻦ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻻﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﻫﺴﺘﻢ «! ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ . ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ . ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﭘﺴﺮﻙ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻳﻚ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﺎ ﺷﻜﻮﻩ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﻭﺩ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺟﺰﻭ ﺷﺎﻫﻜﺎﺭﻫﺎﻱ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺳﺎﺯﻱ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ . ﻧﺎﻡ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﺟﺰ ﭘﺴﺮ » ﻣﻴﻜﻞ ﺍﻧﮋ 

 برای تغییر حال و هواتون


غضنفر با پسرش ميرند توي باغ ميوه دزدي, صاحب باغ ميرسه فرار ميكنن 
يارو داد ميزنه وايسا 
كره خر , بچه غضنفر ميگه بابا من شناسائي شدم تو برو

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد
پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 55
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1



Alternative content